آفتاب ملایم

آفتاب ملایم

باران باش و ببار نپرس كاسه هاي خالي از آن كيست.

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند
> که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت
> می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می
> افتد در آب می‌اندازد.

> - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

> - این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
> صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود
> اکسیژن خواهند مرد .

> - دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
> دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه
> همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

> مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت
> و گفت:
> "برای این یکی اوضاع فرق کرد."


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: منصوری . قدیریان ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀